زندگي عاشقانه بابايي اكبر و مامان سارازندگي عاشقانه بابايي اكبر و مامان سارا، تا این لحظه: 22 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

فرشته ای که ۱۷ ساله منتظرشیم

بیا و مادرتو مادر خطاب کن .......

سلام عزیز خاله امروز روز مادره ولی تو هنوز تو آسمونایی .......مامانیت ده ساله منتظره یه فرشته ی آسمونی مادر صداش کنه .....آخ خدا..... فرشته ی آسمونی زود بیا بیا که خیلی دلتنگیم
23 ارديبهشت 1391

چقدر انتظار................

سلام خاله جون .....جات خوبه نه که سراغی از ما نمیگیری ............خاله نمیگی اینجا یه سری ادم منتظرتن ......   این روزا خیلی دلم گرفته ....عزیز خاله دیشب داشتم دفتر خاطرات سالای قبلمو ورق میزدم رسیدم به یه روز بد ٢١/٤/١٣٨٤ روزی که یه فرشته ی اسمونی برگشت پیش فرشته ها روز ی که تن مخملی داداشیتو به خاک سرد سپردیم ......... روزی که تو یه لباس سفید واقعا عین یه فرشته شده بود ...خاله اون روز خیلی گریه کردم برا زحمتایی که خواهرم کشید .....برا نه ماه استرسش .....برا همه دردایی که به سراغش اومد ...خدایا بزرگیتو شکر نمیدونم حکمت کارت چی بود هیچوقتم شاید نفهمم ولی خدایا اون روز میگفتم خدا نمیزاره حواهرم تنها باشه ......ولی خدایا هفت س...
18 ارديبهشت 1391

بابا حسن داره میاد پیشتون خاله ..هواشو داشته باشین

سلام عزیز دلم سلام فرشته ی اسمونی خاله جون الان مامان جونی (مادر بزرگ شما و مامان من و مامان سارا)زنگ زد و گفت بابا حسن به گفته  پزشکا فقط یکی دو ساعت دیگه  تو این دنیاست شاید بابا حسنم با این درد الان منتظره بیاد اونجا تو اون دنیا چون دیگخه خسته شد  و ما منتظریم تو بیای اینجا تو این دنیا چه دنیاییه خاله ...مگه نه یکی میاد یکی میره ....... خاله جون مامان جونی بعد مرگ  دایی اصغر و مامان زهرا دوباره داره تنها میشه و باباشم داره میره خاله تو رو خدا زودتر بیا و دل شکستشو درمون باش ........بعد اومدن امیررضا مامان جونی همه ی غصه ها از یادش رفت و حالا دوباره داره داغ میبینه  عزیز خاله بیا و شادش کن تا غم مرگ پدر&nbs...
3 ارديبهشت 1391
1